زیباترین اشعار اقبال لاهوری
**پایگاه دانش و سرگرمی**
سیستم تبادل بنر پارود

گلچینی از زیباترین اشعار علامه اقبال !

علامه اقبال لاهوری شاعر معروف پاکستانی  به ایران نیامده و تنها از راه خواندن آثار شیرین فارسی،آثاری جاودانه به فارسی آفریده است . اندیشه ی محوری اقبال در اشعارش فلسفه ی "بازگشت به خویشتن" و مبارزه با تهاجم فرهنگی غرب است . شعر او دارای ذوق عرفان و اندیشه های عمیق است . وی در انگلستان و آلمان تحصیل کرد و غرب را خوب شناخت.

"چراغ لاله" یکی از زیباترین و محوری ترین اشعار و رساترین پیام اقبال به نسل امروز است :

 

چراغ لاله

چون چـراغ لالـه سـوزم در خیــــابان شـما 

                                     ای جوانان عجم! جان من و جان شما 

غــــوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام 

                                             تا به دست آورده ام افکار پنهان شـما 

مهر و مه دیدم،نگاهم برتر از پروین گذشت 

                                            ریختـــم طرح حرم در کافرستان شما 

تا سنانش تـیزتر گـردد، فــــروپـیچیـدمـش 

                                            شـعله ای آشفته بود اندر بیابان شما 

فــکر رنـگینم کند نذر تـهی دستـان شرق 

                                           پاره ی لعلی که دارم از بدخشان شما 

می رسد مردی که زنجیر غلامان بشکند   

                                   دیده ام از روزن دیــــــوار زندان شــما 

حلقه ، گرد من زنید ای پیکران آب و گل !

                                   آتـشی در سینه دارم از نیـاکان شـما

 

چراغ لاله : نوعی چراغ با شمعدان که شیشه ای بلند و استوانه ای تقریبا شبیه گل برگ لاله دارد.

بدخشان : منطقه ای در افغانستان امروزی که لعل معادن آن بسیار مشهور است.

عجم : غیر عرب ، ایرانی  /  سنان : سرنیزه                  

       

تقلید کور کورانه از غرب باعث شده تا شرقیان ومسلمانان خودرا فراموش کنند ، آنچه از ظاهر غربی ها مشاهده میگردد دلیل پیشرفت شان نیست .یعنی طرز لباش پوشیدن دلیل تمدن غرب نیست. نه موی کوتاه و چشم سبز ومو ی زرد بناء اگر ما سر وروی خودرا مانند آنها میسازیم  اول بفرهنگ خود اهانت میکنیم  دوم به کاروان آنها نمی رسیم چون در نان خوردن از ایشان تقلید نمیکنیم با این شکم های سنگین رسیدن به کاروان سریع السیر غرب نا ممکن است، قوت وترقی غرب از علم ودانش شان است باید دانش شانرا آموخت. لذا پوشیدن عمامه دلیل عقب مانی ما نیست چنانچه با ساق عریان بزن اروپا نمی رسیم وبا پوشیدن ساری به حلم وبردباری هندی ها. متأسفانه مردم ما پوشیدن لباس وساختن سر و رو را دلیل پیشرفت وعقب مانی میدانند.نه خیر این مغز روشن است که ترقی میاورد نه پوشش لباس ورنگ روی.

                                

قوت فرنگ

 شــرق را از خــود بَـرَد تقلید غـــرب      بایــد ایــن اقـــوام را تنقـیــــد غــــرب  

قوت مغـــرب نه از چــنگ وربـــاب       نی زرقــص دخـــتــران بــــی حجـــاب  

نی ز سحــر سـاحــــران لاله روست      نی ز عریان ساق ونی از قطع مـوست  

محـکمـــی، اورا نـــه از لادیـنی است      نــی فـــروغــش از خــط لاتـیـنی است  

قــوت افـــرنگ از عـــلم وفـــن است     از همیــن آتش چـراغش روشن است  

حکمت، از قطـع وبرید جــامــه نیست      مــانع عــــلم وهنــــر عمــامــه نیست  

عــلم وفـن را ای جوان شوخ وشنگ      مغـــز مــی بـــاید نــه ملبوس فر نگ  

فکــر چــالاکی اگر داری بس است 

طبــع دراکــی اگـر داری بس است

 

ازخواب گران خیز!

 

۱
اي غنچه خوابيده، چو نرگس نگران خيز!
کاشانه ما رفت به تاراج، غمان خيز!
از ناله مرغ چمن، از بانگ اذان، خيز!
از گرمي هنگامه آتش نفسان، خيز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
از خواب گران، خيز!


۲
خورشيد که پيرايه به سيماي سحر بست
آويزه به گوش سحر از خون جگر بست
از دشت و جبل قافله‌ها رخت سفر بست
اي چشم جهان‌بين به تماشاي جهان، خیز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خیز!
از خواب گران، خیز!


۳
خاور همه مانند غبار سر راهي است
يک ناله خاموش و اثر باخته آهي است
هر ذره اين خاک، گره خورده نگاهی است
از هند و سمرقند و عراق و همدان، خيز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
از خواب گران، خيز!


۴
درياي تو، درياست؟ که آسوده چو صحراست
درياي تو، درياست؟ که افزون نشد و کاست
بيگانه ز آشوب و نهنگ است، چه درياست؟
از سينه چا کش، صفت موج روان، خيز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
از خواب گران، خيز!


۵
اين نکته گشاينده اسرار نهان است
ملک است تن خاکي و دين روح روان است
تن زنده و جان زنده، ز ربط تن و جان است
با خرقه و سجاده و شمشير و سنان، خيز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
از خواب گران، خيز!


۶
ناموس ازل را، تو امينی، تو اميني!
داراي جهان را، تو يساري، تو يميني
اي بنده خاکي، تو زماني، تو زميني
صهباي يقين درکش و، از دير گمان، خيز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
از خواب گران، خيز!


۷
فرياد ز افرنگ و، دلاويزي افرنگ
فرياد ز شيريني و، پرويزي افرنگ
عالَم همه ويرانه، ز چنگيزي افرنگ
معمار حرم، باز به تعمير جهان، خيز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران، خيز!
از خواب گران، خيز!


کتاب زبور عجم / ص ۰۰

 

 

همدم و بیگانه

ای چو جان، انــدر وجود عالمی
جان ما باشی و، از ما می‌رمی

نغمه از عود تو، در ساز حیات
موت در راه تو، محسود حیات

باز تسکین دلِ ناشاد شـو
باز اندر سینه‌ها، آباد شو

باز از مـا خواه، نـنگ و نام را
پخته‌تر کن، عاشقان خام را

از تــهی‌دستان، رخ زیـــبا مــــپوش
عشق سلمان و بلال، ارزان فروش

کوه آتش‌خیز کن، این کاه را
ز آتــــش ما سوز، غیرالله را

رشته‌ی وحدت، چو قوم از دست داد
صــــد گـــــره، بـــــر روی کار ما فتاد

ما پریشان در جهان، چون اختریم
هــــــــمدم و بیگانه از، یک‌دیگریم

باز این اوراق را، شیرازه کن
باز آیـــــــین محبت، تازه کن

باز ما را، بر همان خدمت گمار
کار خود، با عاشقان خود سپار

رهروان را، منزل تسلیم بخش
قوت از، ایمان ابراهیم بــــخش 

 

عشق و عقل(عاشورا)

 

مومن از عشق است و، عشق از مومن است
عـــــشق را، نــــاممکن ما، مـــــــــمکن است

عقل، در پیچاک اسباب و علل
عشق، چوگان‌باز میدان عمل

عقل، مکار است و دامی می‌زند
عــشق، صـید از زور بـازو افــکند

عقل را، سرمایه از بیم و شک است
عـشق، از عزم و یقین لاینفک است

آن کند تــعمیر، تــا ویران کند
این کند ویران، که آبادان کند

عقل، چون باد است، ارزان در جهان
عـشق، کمـیاب و، بــــــهای او گران

عقل، محکم از اساس چون و چـند
عشق، عریان از لباس چون و چند

عقل می‌گوید که، خود را پیش کن
عشق گـوید، امـتحان خویــش کن

عــــــقل، بــا غـــیر آشــــــنا، از اکــتـساب
عشق، از فضل است و، با خود در حساب

عـقل گـوید، شاد شو، آباد شـو
عشق گوید، بنده شو، آزاد شو

عشق را، آرام جان، حریت است
ناقه‌اش را، ساربان، حریت است

آن شنیدستی، کــه هــنگام نبـرد
عشق، با عقل هوس‌پرور، چه کرد

آن امــــام عاشقان، پور بتول
سرو آزادی، ز بستان رسول

الله الله، بای بسم الله، پدر
معنی ذبح عظیم آمد، پسر

سرخ‌رو، عشق غــیور، از خون او
شوخی این مصرع، از مضمون او

در مــیان امت، آن کــیوان جـــناب
همچو حرف قل هو الله، در کتاب

چون خلافت، رشته از قران گسیخت
حــــریت را، زهـــر انــــدر کــام ریخت

موج خون او، چمن ایجاد کرد
تا قیامت، قطع استبداد کرد

بهر حق، در خاک و خون غلطیده است
پــــــس بـــنای لـا اله، گــــردیده است

مــــــدعایش، سـلطنت بـــودی اگـر
خود نکردی، با چنین سامان، سفر

سر ابراهیم و، اسماعیل بــود
یعنی آن اجمال را، تفصیل بود

عزم او، چون کوهساران، استوار
پــــــــایدار و، تند سیر و، کام‌کار

تــیغ، بــهر عـزت دین است و بس
مقصد او، حفظ آیین است و بس

ما سو الله را، مسلمان بنده نــیست
پیش فرعونی، سرش افکنده نیست

خون او، تفسیر این اسرار کرد
مــــــلت خوابیده را، بیدار کرد

نقش الا الله، بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نـوشت

رمز قرآن، از حسین آموختیم
ز آتش او، شعله‌ها اندوختیم

تار ما، از زخمه‌اش، لرزان هنوز
تـــــازه از، تکبیر او، ایمان هنوز

ای صبا، ای پیک دور افــــتادگان
اشک ما، بر خاک پاک او رسان

 

گفتگوی زغال و الماس

 

 

از حـــقیقت، باز بگشایم دری
با تو می گویم، حدیث دیگری

گفت با الماس، در معدن ، زغال
ای امـــین جـــــلوه های لا زوال

همدمیم و، هست و بود ما، یکی ‌است
در جـــــهان، اصـل وجود ما، یکی است

من بکان میـرم، ز درد نـاکسی
تو سر تاج شهنشاهان رسی

قدر من، از بدگلی، کمتر ز خاک
از جــــمال تـــو، دل آئـــینه چاک

روشن از تاریکی من، مــجمر است
پس، کمال جوهرم، خاکستر است

پشت پا، هر کس مرا، بر سر زند
بـــر مــــتاع هــــستیم، اخگر زند

بر سر و سامان مـــن، بــــــاید گریست
برگ و ساز هستیم، دانی که چیست؟

موجه‌ی دودی، بهم پیوسته‌ای
مـــــایه‌دار یک شرار جسته‌ای

مثل انجم، روی تو، هم خوی تو
جــــلوه‌ها خیزد، ز هر پهلوی تو

گـــاه، نورِ دیده‌ی، قــــیصر شوی
گاه، زیبِ دسته‌ ی، خنجر شوی

گفت الماس: ای رفیق نکته‌بین
تیره‌خاک، از پختگی، گردد نگین

تا به پیرامون خود، در جنگ شد
پـــخته از پیکار، مثل سنگ شد

پــیکرم، از پــختگی، ذوالنور شد
سینه‌ام، از جلوه‌ها، معمور شد

خوار گشتی، از وجود خامِ خویش
ســـوختی، از نرمی اندام خویش

فــارغ از خوف و غم و وسواس باش
پخته، مثل سنگ شو، الماس باش

مــــــی‌شود از وی دو عـالم، مــستنیر
هر که باشد، سخت‌کوش و سخت‌گیر

مشت خاکی، اصلِ سنگِ اسود است
کـــو سر از جیب حرم، بیرون زد است

رتــبه‌اش، از طور، بالاتر شد است
بوسه‌گاهِ اسود و احمر شد است

در صـــلابت، آبـــروی زندگی است
ناتوانی ، ناکسی، ناپختگی است


کتاب اسرار خودی

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نوشته شده در تاريخ 23 / 8 / 1390برچسب:شعر,اشعار اقبال لاهوری,اقبال لاهوری, توسط مسعود بلیدئی |